دیانا خانمدیانا خانم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

فرشته گونه ای همزاد ماه

دیانا احساسی

امشب قبل خواب به درخواست دخترم کتاب خرگوش کوچولوی غمگین از سری کتابهای سفید رو خوندیم بعد از اتمام کتاب : من : دیانا شما چه زمانی غمگین میشی ؟ وقتی مامانمو عصبانی می کنم ، وقتی میرم دریا خوشحال میشم  وقتی مامانم منو میزاره خونه اعظم جون دلم برای مامانم می سوزه ( منظورش شاید همون دلتنگی باشه ) من : خوب عزیزم خودت دوست داری اونجا بخوابی . ازین به بعد شب بیا خونه خودمون  آخه دلم برای اعظم جون هم میسوزه و بغض کرد و مروارید ها افتادن گرفت و من برای عوض کردن فضا : دیانا یه فکر خوب . هر وقت اونجا رفتیم یه عالمه بازی کردیم بیایم خونه خودمون بخوابیم نه مامان . من دوست دارم همه پیش هم بمونیم من : من بگم دیانا از...
20 ارديبهشت 1393

تمرینات نوشتنی دو تا سه سال

امروز انجام این تمرینات رو ادامه دادیم و چون چند ماهی هست که شروع کردیم و نه از اول دو سالگی بر خلاف قانون اینها روزی چند تمرین انجام میدیم دیانا خانم از انجام تمرینات نقطه گزاری و رنگ آمیزی امتناع می کنند به زودی عکس همه تمرینات رو میگزارم دخترم شکلها رو برید و هر کدوم رو طبق نوشته زیر برگه چپ راست بالا پایین چسباند دیانا جانمان از دو سالگی جهت ها را بلدند و ما دوره مجدد نمودیم مرحبا عشقم     ...
10 ارديبهشت 1393

مامان بریم پیاده روی

امروز می خواستیم با دخملکمون بریم میوه بخریم که ایشون دستور دادن پیاده بریم به دلیل دوری مسیر قول دادم سر راه ماشین رو پارک کنم و پیاده تا میوه فروشی گز کنیم و همین طور هم شد ... بهار با این همه زیبایی و گرد درختان که همچون فرشی زمین ها رو پوشانده حیف است به چشمان زیبایت نوازش ندهد مادر مامان اینجا مثل تاتر خاله مرجانه اشاره به سکوهای سالن میکنند که بدون صندلی بود و روی پله ها نشستیم خوشحال و متعجب از کشف عجیبش مامان این دستشویی فرنگیه گربه هاست ...
9 ارديبهشت 1393

ترم هشت

امروز جلسه اول بود ساعت 12:15 تا 1:45 spring flower tree blossom بعد از شعر ابتدایی پیش به سوی کاردستی ابتدا چوب خشک را به اندازه ای که میخواست در آورد و چسباند و سپس با کاغذ رنگی برگ ساخت و با دستمال کاغذی شکوفه آفرین دخترک دل ربایم که به مادر اجازه مشارکت نمیدهی و حتی می فرمایین : مامان برو اونور بشین .یه ماچ گنده برای قدمهایت بسوی استقلال   نیکی امیرحسین  دیانانفسم  پارسا ستایش کوچولوهای عسلی   در حال آموزش رنگ دیانا و امیرحسین مشغول بدو بدو بودند که از ناحیه صورت بهم خوردند و امیر گریه شدید کرد اما اما.....دختر من یک قطره اشک هم نریخت عزیزم چرا بغ...
8 ارديبهشت 1393

خیالباف

یکشنبه باز هم رفتیم تاتر فرهنگسرا فدک و بعد اون منزل خاله کوچیک که نبود و بعدا متوجه شدیم با تلفن صحبت می کردن و بعد پارک محصل که باران بهاری بسیار مطبوع رگبار وار باریدن گرفت و من و دیانا و چند پسر نوجوان را شست و به ما بهار را و تنفس خاک باران خورده و سکوت پارک را نثار کرد خدای همه زیباییها شکر به خاطر همه زیبایی هایی که می بینیم و نمی فهمیم شکر دیانا کجاست؟؟؟؟   زمین چمن کنار فرهنگسرا که در آن فوتبال بازی می کردند و دیانا : پس من چرا نمی تونم فوتبال بازی کنم و مثل اینها شوت بزنم ؟چرا نمیتونم برم این تو!!   لوله آب       تلاش برای پرید...
7 ارديبهشت 1393

دریچه اسرارآمیز

چند سال قبل که به این خونه اومدیم و دیانا هنوز مهمان روح و جان ما نشده بود تا مدتها متوجه دریچه ای که در wc ایرانی بود نشده بودم یا حداقل در پی باز کردن اون نبودم تا دو سال قبل که دریچه رو گشوده و لانه خالی از پرنده دیدم و معلوم بود مدتهاست خالیه و وقتی دقت کردم پرنده نیمه اسکلتی رو دیدم که به نخ یا گیاهی گیر کرده و از لوله آب آویزون بود . لونه رو انداختم پایین و پرنده طفلک رو کندم و پشت دریچه رو شستم . هر از گاهی هم که بعد اون دریچه رو باز می کردیم ( یکی از انگیزه های دخمل کوچکم در جیش کردن در wc و از پوشک گرفتن همین بازدید و گشودن دریچه بود ) و تجمع چوب می دیم با آب میشستم تا اینکه بعد از عید 93 که دیانا دریچه رو باز کرد واه........ ...
7 ارديبهشت 1393

پارک روز جمعه

رفتیم گردش  دوتایی چون پدر یک هفته زحمت کشیده و باید استراحت کنن خیلی شلوغ بود و دخترما گریه هم کرد امروز چون می خواست که قدش به میله ها برسه و آویزون بشه گریه کرد چون می خواست خودش با دستاش از میله ها حرکت کنه به آویز بعدی گریه کرد چون نمی خواست مامان کمکش کنه . .   .             ...
5 ارديبهشت 1393

ساعت یک نیمه شب دل دخترم کیک کاغذی خواست

امروز سعی کردم دیانا خانم رو بیدار نگه دارم تا 10-11 بخوابن و صبح زودتر بیدار شیم . ساعت 10 رفتیم مقدمات خواب رو فراهم کنیم که مادرمان زنگ زدن و فرمودن که جایی هستن و می خواهند قدم سر ما بگذارند و همسر جان فرمودند که بفرمایین و 11 آمدند با پدر و برادرم و دیانا خانم خوابشون پر زد و رفت.ساعت 12 رفتند و دوباره مقدمات و wc و .....که بانگ براورد :  من کیک کاغذی می خوام  من اول منظور را درک نکردم و بعد گفت : همون که توش کاغذ میزاریم وآهن داره گفتم آهان . کیک یزدی و سعی من در موکول کردن به وقت دیگر بیهوده بود و به پا خواستیم و پدر در خواب و همزن روشن و ...... جدا کردن قالبها و کاغذها     ...
5 ارديبهشت 1393

تولد جوجه ها

جمعه صبح دریچه پر از رمز و راز را گشوده و چند عدد گوشت صورتی و وحشتناک دیدم مثل لاشه حیوان با دقت نگریسته متوجه ضربان قلب شدم و تکان آن مشاهدات چندش ناک آری  جوجه ها از شب پنج شنبه تا صبح جمعه از تخم خارج شده بودندو خبری از مادر نبود مبارک باد بزودی عکس می زارم
5 ارديبهشت 1393

کتابخانه عمو پورنگ 3

امروز ساعت 1 رفتیم جلو استودیو تا اسم دخترمان را برای برنامه عصر بنویسند پیاده رفتیم و این اولین پیاده روی مادر دختری بود و با استقبال و به به و چه چه دخترمان همراه شد صبر کردیم تا شیر مهربان آمد و با پیامکی نام مه سیمایم وارد گشت در راه بازگشت دیانا تا 20 دقبقه محو رنگ آمیزی درهای چوبی در ساختمان نیمه کاره ای بود و به علت بوی زباد رنگ و اصرار بنده رجعت به منزل نمودیم         عکس برای روز بعد است یعنی جمعه که در حال رفتن به پارک پ بودیم و پورنگ جان رو جلو در استودیو دیدیم و عکس گرفتیم   عکس خانواده بیرجندی که دوربین نداشتند و به پیش نهاد من عکس گرفتن و روز شنبه قرار گذاشتیم...
4 ارديبهشت 1393